جدول جو
جدول جو

معنی نان فروش - جستجوی لغت در جدول جو

نان فروش
(دَ)
فروشندۀ نان. نانبا. (آنندراج) : نزدیک دوکان نان فروشی رفتیم. (انیس الطالبین ص 22).
گر گشاید نان فروش من دکان خویشتن
میرساند بینوایان رابنان خویشتن.
سیفی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
نان فروش
آنکه نان فروشدنانوا
تصویری از نان فروش
تصویر نان فروش
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خانه فروش
تصویر خانه فروش
فروشندۀ خانه، فروختن و حراج اثاث خانه، کنایه از غارت، کنایه از تارک دنیا و راغب آخرت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گران فروش
تصویر گران فروش
کسی که کالایی را به بهایی گران تر از ارزش واقعی خود بفروشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دانش فروش
تصویر دانش فروش
فروشندۀ دانش، عالم، دانشمند، کسی که علم و دانش خود را به رخ دیگران بکشد، فضل فروش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نان خورش
تصویر نان خورش
چیزی که با نان خورده شود، خورش نان، قاتق
فرهنگ فارسی عمید
آنکه نفت به مردم فروشد. فروشندۀ نفت
لغت نامه دهخدا
(خَ نَ / نِ کَ دَ / دِ)
فروشندۀ خون. آنکه خون مقتول را بچیزی سهل معاوضه کند. (آنندراج) ، آنکه خون خود را در مقابل وجهی می فروشد تا از بدن او خون بگیرند و در شیشه ها کنند و بهنگام احتیاج مریضی بخون آن را بدو تزریق نمایند
لغت نامه دهخدا
کسی که نقل می فروشد. (ناظم الاطباء) :
جویان وصل نقل فروشیم و لعل وی
دیگر کجا رویم که اینجاست نقل و می.
سیفی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(دَ تَ / تِ)
فروشندۀ دانش. عالم. فیض بخش. دانشمند:
بیامد یکی مردمزدک بنام
سخنگوی و با دانش و رای و کام
گرانمایه مردی و دانش فروش
قباد دلاور بدو داد گوش.
فردوسی.
همی گفت و خاقان بدو داده گوش
بدو گفت کای مرد دانش فروش.
فردوسی.
، فضل فروش. که تظاهر بدانش و علم کند. که دانش خود برخ دیگران کشد
لغت نامه دهخدا
(نِ بَ تَ / تِ)
متملق و چاپلوس. (آنندراج) :
ما را سخن فروش نهادی لقب چه بود
از چه بزر ز ما نخریدی همی سخن.
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 324).
، شاعر. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(تَ دَ / دِ)
پرگوی بی محل. (آنندراج). پرگوی بمعنی بسیارگوی. (غیاث اللغات). حراف و پرگو. (ناظم الاطباء). پرگو و خودستا و وعده بی وفا کننده. (فرهنگ نظام) :
سود دو جهان سخن نیوشان دارند
هرجاست زیان زبان فروشان دارند.
آن طی لسان که معجزش می خوانند
ما تجربه کردیم خموشان دارند.
جلالای طباطبا (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
ملاّح. (منتهی الارب). فروشندۀ نمک
لغت نامه دهخدا
(اِ کَ دَ / دِ)
جلوه دهنده حسن:
اگرچه حسن فروشان به جلوه آمده اند
کسی به حسن و ملاحت به یار ما نرسد.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(رَ / پیرْ هََ)
فروشندۀ کاه. کسی که شغلش فروختن کاه است: بدان موضع که از در شرقی اندر آیی اندرون در کاه فروشان، و آن را دروازۀ غوریان خوانند. (تاریخ بخارا).
- میدان کاه فروشان، آنجا که فروشندگان کاه گرد آیند و کاه فروشند
لغت نامه دهخدا
(عَ قَ اُ دَ / دِ)
که دین را در برابر دنیا بفروشد و از دست دهد:
نباشند شاهان مادین فروش
بفرمان دارنده دارند گوش.
فردوسی.
بفرمان یزدان نهاده دو گوش
ازیشان نباشد کسی دین فروش.
فردوسی.
که ای زرق سجادۀ دلق پوش
سیه کار دنیاخر دین فروش.
سعدی.
- دین فروشان، یعنی اصحاب ریا. (شرفنامۀ منیری) :
دین فروشان را ببوی زلف او
طیلسان در وجه زنار آمده ست.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(تیزْ)
آنکه متاع خویش را به قیمت گران فروشد. مقابل ارزان فروش. دندان گرد در تداول عامه. گران گاز. رجوع به گران گاز شود
لغت نامه دهخدا
(اَ)
فروشندۀ اشنان. حرضی ّ. (منتهی الارب). اشنانی. رجوع به اشنانی و حرضی ّ شود
لغت نامه دهخدا
(فُ)
فروختن نان. نانوائی. نانبائی.
- دکان نان فروشی، محل فروختن نان. دکان نانوائی: زود در دکان نان فروشی درآمدم. (انیس الطالبین ص 220)
لغت نامه دهخدا
(خُ نَ)
مال فروشنده. آنکه مال و متاع فروشد، کسی که چارپایان را فروشد. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به مال شود
لغت نامه دهخدا
(یَهْ)
چای فروشنده. فروشندۀ چای. آنکه چای فروشی را پیشه و شغل خود سازد. معامله گر چای، چای چی. چای پز. قهوه چی
لغت نامه دهخدا
آنکه نافه فروشد: مشک برگشت خاک عودی پوش نافه خرگشت باد نافه فروش. (نظامی لغ)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مال فروش
تصویر مال فروش
آنکه مال و متاع فروشد، کسی که چارپایان را فروشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گران فروش
تصویر گران فروش
کسی که کالای خود را ببهای گران فروشد مقابل ارزان فروش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاه فروش
تصویر کاه فروش
آنکه کاه فروشد کسی که شغلش کاه فروشی است: (گفت: ای برادر چون بزیر روی بمحلت کاه فروشان رو بسرای جوانمرد ان) (سمک عیار)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سخن فروش
تصویر سخن فروش
شاعر، متملق چاپلوس
فرهنگ لغت هوشیار
کسی که خانه خود را بفروشد، کسی که خانه خود را بفروشد، کسی که از جانب دیوان برای اخذ مالیات عقب افتاده یا مصادره یا جریمه و یا از روی ظلم و ستم خانه و اثاث کسی را بزور بفروشد، تارک دنیا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بار فروش
تصویر بار فروش
آنکه در میدانی واسطه فروش میوه و خواروبار و دیگر محصولات باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نان فروشی
تصویر نان فروشی
فروختن نان نانوایی، دکان نان فروش نانوایی
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه که همراه نان خورده شود ازگوشت وماست وپنیروتره وترب وپیازوجزآن: زبازار نان آورد (نان آربادهخدا) نان خورش هم اکنون برفتم چو باد از برش، انواع ترشی که برای ازدیاداشتهاو نیکویی هضم خورند، مطلق خوراک قوت روزانه: ... بهای نانخورش عمله وکارکنان این باروی مدت عمارت بمبلغ ششصد هزار درم رسید. یا نان خورش خانه. سرکه انگوری ادم البیت ادام البیت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سخن فروش
تصویر سخن فروش
((~. فُ))
شاعر، متملق
فرهنگ فارسی معین
تصویری از نان خورش
تصویر نان خورش
((خُ رِ))
هر چیزی که به عنوان خورش با نان خورده شود
فرهنگ فارسی معین
صفت جلوه گر، نازک رفتار، نازک ادا، جلوه فروش
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خائن، میهن فروش
متضاد: میهن پرست
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نام قدیمی شهر بابل
فرهنگ گویش مازندرانی